خوشا آن عشرت و آن کامراني

شاعر : اوحدي مراغه اي

که ما را بود از ايام جوانيخوشا آن عشرت و آن کامراني
غنيمت عمر بود و گشت فانيسفر کردم به اميد غنيمت
که ارزيدي بدين سودا زياني؟نديدم سود و فرسودم، چه بودي
چه شايد گفت ازين بازارگاني؟بدادم عمر و درد دل خريدم
که تن بي‌خواب گشت از ناتوانيجواني را به خواب اکنون توان ديد
گلم نيلوفري، تيرم کمانيرخم گل بود و بالا تير و کردند
که اسب تند بر صحرا دوانيبه شکلي مي‌دوانم مرکب عمر
چه باشد؟ فتنه‌ي آخر زمانيزمان ما به آخر رفت، ازين بيش
که در گلزارها باد خزانيفراق دوستان با جانم آن کرد
که: ديدار و بهشت جاودانيبدان گفتم: چه داري آرزو؟ گفت
و وادي زنده‌رود و اصفهانيبپرسيدم که: ديگر چيست؟ گفتا:
اگر صد سال در شادي بمانينمي‌ماند به وصل دوستان هيچ
بدين صحرا چه سود اکنون شباني؟چو گرگ از گله بربود آنچه مي‌خواست
هماني و هماني و هماني!ترا، اي چرخ، بسيار آزمودم
که دزدش کرده باشد پاسبانيچه برخورداري از رختي توان ديد؟
چه بايد کرد اين جا باغباني؟چو خواهد برد باد اين لالها را
که کرد اندامم آغاز گرانيبيايد کوچ کردن بر کرانم
چه خسبي؟ اي غريب کاروانيبرون شد کاروان ما ز منزل
چو عجز آوردم آن ديگر تو دانيخداوندا، اگر بد رفت، اگر نيک
به عنف اکنون يکايک مي‌ستانيز لطفم داده بودي خرده‌اي چند
مرا، همچون که موسي را شبانيگدايي پيش آن در فخر باشد
غريب الوجه واليد واللسانيبه درگاه تو آورد اوحدي روي